آخرین اخبار
کد مطلب: 146729
نوستالژي‌هاي ماندگار دهه شصتي‌ها/ از دفترهاي سياه و سفيد تا ليوان‌هاي تاشو
تاریخ انتشار : 1400/07/07
نمایش : 878
حال که زنگ مدرسه‌ها به صدا درآمده، ما دانش‌آموزان دهه شصت نيز دلتنگ ايام مدرسه شده‌ايم. دلتنگ دل‌‌خوشي‌هايي که روزي آن را در چارديواري دلمان قاب گرفتيم .
به گزارش خبرنگار سلام لردگان؛  با آمدن پاييز شور و حال خاصي در کل شهرها ايجاد مي‌شد، چرا که پائيز فصل آغاز مدرسه‌هاست. آغاز فصل آموختن، ياد گرفتن و دانايي. مهرماه با شروع مدرسه‌ها حال و هواي ديگري پيدا مي‌کند ولي اکنون ۲ سال است که کرونا ويروس بر همه چيز سايه انداخته و شروع متفاوتي را براي بچه مدرسه‌اي‌ها رقم زده است.  

ولي فصل درس و مدرسه هر طور که شروع شود چه با کرونا ويروس و درس خواندن آنلاين و مجازي و چه به صورت حضوري و با شعر« همشاگردي سلام»، براي ما بروبچه‌هاي قديمي دهه شصت همواره فصل ناب شکفتن بوده و هيچ‌وقت خاطرات ما از آن سال‌ها کهنه نمي‌شود. بلکه هر سال به ياد آن سال‌ها گل لبخند بر لب‌هايمان مي‌شکفد و دلتنگ روزهاي مدرسه مي شويم.

دلتنگ دل‌ خوشي‌هاي کودکانه‌‌مان که روزي آن را در چهارديواري دلمان قاب گرفتيم  تا امروز که برگ‌هاي روزگار ورق خورده است و ما فاصله گرفته‌ايم از روزهايي که تمام خاطرات و عشقمان کتاب‌هاي دبستانمان بود و امروز که با ديدن عکسي در فضاي مجازي، بوييدن کتاب‌هاي درسي جديد، ديدن لوازم‌التحريرهاي رنگ به رنگي که دانش‌آموزان را سر ذوق مي‌آورد.

براي درس خواندن، بهانه‌اي شود براي ما تا دوباره سراغ خاطرات و نوستالژي‌هايمان برويم در کتب درسي ابتدايي و شايد بهتر است، بگويم در کتب درسي دهه شصت‌ لوازم‌التحرير ما  دانش‌آموزان دهه  شصت مثل حالا پر از رنگ و لعاب نبود.

00ما در شهريور ماه از خريد کيف و لوازم‌التحرير خارجي ذوق نمي‌کرديم، يعني اصلا نوشت‌افزار خارجي نبود که ببينيم پدر و مادرها برايمان مي‌خرند تا ذوق بکنيم يا نه، ما فقط يک نوع دفتر داشتيم که آن هم دفترهاي کاهي تعاوني بود که رويش نوشته شده بود "تعليم و تعلم عبادت است" و هر سال  نيز همان دفتر تعاوني را نيز نمي‌خريديم چون دفترهاي سال قبل که برگ‌هايي از آن سفيد مانده بود را استفاده مي‌کرديم و البته براي خريد انواع کتاب کمک آموزشي نيز با دوستانمان مسابقه نداشتيم.

تو دوست دهه شصتي‌ام بيا خيالت را به خيالم گره بزن تا گل‌بوته‌هاي خيالمان را به پرواز در آورده خاطرات و نوستالژي‌هايمان را از فراسوي زمان به حال بياوريم.

بيا خاطراتمان را ورق بزنيم، خاطراتي که هر چند با يادآوري آنها دلتنگ روزگار گذشته و ساعت‌ها محو اين خاطرات مي‌شويم اما به هر حال مي‌دانيم اين‌ها بخشي از گذشته ما را تشکيل مي‌دهند.

نان بابا و محبت مامان

در کتاب‌هاي درسي ما بابا و مامان جزو اولين کلماتي بودند که ياد گرفتيم، مهر بابا را وقتي که نان مي‌داد آموختيم و محبت مادري را از مادرِ اکرم ياد گرفتيم؛ آنجا که اکرم سه روز بيمار بود و مادر با مهر و محبت تمام نشدني خود از او مراقبت مي‌کرد و از همان آش کشکي که براي اکرم درست کرده بود تا خوب شود آموختيم که چگونه حرف (ش) و (ک) را بر لوح سفيد کاغذ نقش بزنيم.

جلوتر که رفتيم  با کوکب خانمِ مهمان‌نواز و پاکيزه‌اي  آشنا شديم  که همسايه اکرم خانم بود و همه شيفته‌ مهمان‌نوازيش بودند، چرا که او هميشه سطل شير را در جاي خنک نگه مي‌داشت و پنير و ماست محلي در سفره جلوي ميهمانان مي‌گذاشت تا از خوردن غذاي سالم محلي لذت ببرند.

باران و تصميم کبري

آن مرد باراني نيز در خاطرمان است که با آمدنش  يک صدا مي‌خوانديم "آن مرد در باران آمد" و البته باران کتاب کبري را خيس کرد و او وقتي کتابش را که از گزند باد و باران در امان نمانده بود در حياط پيدا کرد تصميم گرفت ديگر دختر منظمي باشد و تصميم کبري باعث شد ما نيز مواظب کتاب و دفترمان باشيم.

 

ريزعلي و فداکاري او

ما هنوز با باران درس‌هاي ديگري داشتيم، باران  با ترانه و با گوهرهاي فراوان اين بار بر بام خانه و مدرسه‌مان مي‌خورد تا ما گردش يک روز ديرين در جنگل‌هاي گيلان را هميشه به ياد داشته باشيم و باز باران بود که زمين‌هاي کشاورزي ريز علي را آبياري مي‌کرد تا او محصول پر برکتي داشته باشد و غروب يکي از روزهاي سرد پاييزي که خورشيد در پشت کوه‌هاي پر برف يکي از روستاهاي آذربايجان فرو رفته بود و ريزش کوه جان مسافران قطار را تهديد مي‌کرد، ريزعلي  لباس‌هايش را از تن در آورده آتش بزند تا بدين وسيله مسافران را از حادثه خبر کرده و جان آنها را نجات دهد.

آن روزها ريزعلي خواجوي قهرمان قصه‌هاي ما بود وقتي فداکاري ريزعلي را مي‌خوانديم فکر مي‌کرديم اين گونه فداکاري‌ها فقط مختص کشورماست ولي در درس‌هاي بعدي با پطرس، کوچک مردي بزرگ در آن سوي دنيا آشنا شديم که انگشتش را در سوراخ سد نگه داشته بود تا سيل روانه روستا نشود اما دست پطرس کرخت شده بود.

 

صد دانه ياقوت

وقتي الفبا را ياد گرفتيم و شروع به خواندن کرديم يکي از اولين شعرهايي که مي‌خوانديم شعر" من يار مهربانم" بود آنجا که مي‌خوانديم " من يار مهربانم ، دانا و خوش بيانم ، گويم سخن فراوان با آنکه بي‌زبانم"

وقتي يار مهربان مي‌خواست عظمت خداوند را به زبان کودکي به ما بگويد، دست به دامن مصطفي رحماندوست شد و از زبان او درس "انار صد دانه ياقوت" را يادمان داد و گفت: صد دانه ياقوت، دسته به دسته، با نظم و ترتيب يکجا نشسته، ياقوت‌ها را پيچيده با هم در پوششي نرم پروردگارم".

خوشا به حالت اي روستايي

اين روزها که آلودگي هوا همه را به شدت آزرده خاطر مي‌کند و انواع بيماري‌ها را به دنبال دارد ما دلمان براي سادگي و صميميت روستا و آب و هواي خوش ان تنگ شده و به ياد دوران مدرسه مان

به فرزندان روستا مي‌گوييم "خوشا به حالت اي روستايي، چه شاد و خرم چه باصفايي" و به او مي‌گويم "در شهر ما نيست جز دود ماشين، جز داد و فرياد، خوشا به حالت که هستي آزاد " و باز دلتنگي‌هايمان تمامي ندارد، چرا که ما نيز مي‌خواهيم همچون پرنده سبکبال در هواي خوش ارديبهشتي روستا قدم بزنيم.

ما که در يک شهر درس مي‌خوانديم بقيه شهرها را نمي‌شناختيم و نمي‌دانستيم آنها در کجاها زندگي مي‌کنند ولي وقتي با کتاب‌هايمان دوست شديم در درس‌هاي بعدي خوانديم  مردم ميهن ما در کوهستان‌ها، دشت‌ها و در کنار درياها زندگي مي‌کنند و البته هر کجا که باشند ايراني هستند و براي هميشه به خاطر سپرديم که ايران عزيزمان را همچون جان خويشتن گرامي بداريم و بگوييم "خوب و عزيزي ايران زيبا، پاينده باشي اي خانه ما، در هر کجايت خون شهيدان پيوسته جاري است اي خاک ايران."

شعر زيباي ملک‌الشعراي بهار

جدا شد يکي چشمه از کوهسار، به ره گشت ناگه به سنگي دچار ... يکي از شعرهايي بود که ملک‌الشعراي بهار را با اين شعر شناختيم و او چه زيبا در درس‌هاي بعدي ما را به تلاش و کوشش توصيه کرد آنجا که گفت "ز کوشش به هر چيز خواهي رسيد، به هر چيز خواهي کماهي رسيد. "

وقتي داستان ۲ کاجي که خارج از ده در کنار خطوط سيم پيام روييده بودند را خوانديم دلمان به حال کاجي که ريشه‌هايش از خاک بيرون بود سوخت و آن موقع بود که قدر دوستي‌هايمان را دانستيم، چرا که ما چون کاج سنگدل نبوديم که چند روز تحمل دوستش را نداشت و عاقبت خودش نيز با تبر تکه‌تکه شد.

 

حسنک کجايي/ دل‌خوشي زاغ با قالب پنير

ما مسووليت‌پذيري را از حسنک آموختيم آنجا که درس "حسنک کجايي " را خوانديم و دانستيم حسنک پسر بچه روستايي بود که مسووليت نگهداري از حيوانات خانه‌شان را بر عهده داشت و به خوبي از عهده اين مسووليت بر مي‌آمد، اما او يک روز هنگام بازگشت از مدرسه دير کرده بود و حيواناتي که دلتنگش شده بودند سراغ او را مي‌گرفتند به جز زاغي که سرخوش از پيدا کردن قالب پنيري بود که مي‌خواست روي شاخه درختي بزم خود را کامل‌تر کند اما روباه مکار با تملق و چاپلوسي زاغ را فريب داد و زاغ دهانش را براي آواز خواندن بي‌موقع باز کرد و شد آنچه که نبايد مي‌شد.

لعنت بر دهاني که بي‌موقع باز شود

همچنان که زاغ دهانش را براي آواز خواندن باز کرده بود تا روباه مکار پيروز اين ميدان باشد، لاک پشت و ۲ مرغابي نيز بودند که در يک آبگير زندگي مي‌کردند و در اثر خشکسالي تصميم گرفتند با لاک پشت به جاي ديگر بروند و او را به وسيله تکه چوبي که به دندان گرفته بود به آسمان ببرند به اين شرط که اصلا حرفي نزند، ما مي‌دانستيم که لاک پشت طاقت ندارد و بي‌موقع دهانش را باز کرده و سقوط مي‌کند و صد البته چنين شد و آن موقع بود که ما يک صدا مي‌گفتيم "لعنت بر دهاني که بي‌موقع باز شود."

 

کارت‌هاي صدآفرين

ما دهه شصتي‌ها هيچ وقت کارت‌هاي صد آفرين و هزار آفرين را فراموش نمي‌کنيم که خانم معلم مهربان در دفترهايمان مي‌چسباند و چه ذوقي مي‌کردم وقتي پدرم براي هر کارت صد آفرين 20 تومان به من جايزه مي‌داد و من سرمست از شادي کودکانه انگار فتح بزرگي کرده بودم و  ۲۰ تومان خود را به رخ  بقيه خواهرها و برادرانم مي‌کشيدم.

کارت صد آفرين‌هايمان را جمع مي‌کرديم  تا وقتي که تعداد آنها بيشتر شد يک جايزه ديگر هم دريافت کنيم و جمله نوشته شده زير کارت‌هاي صد آفرين را نيز هنوز در ذهن داريم که نوشته بود  " من با سلاح درسم ، با رهنمود قرآن، ميرم به جنگ دشمن "

راديو دوست صبحگاهي ما بود هر روز صبح  که مي‌خواستيم به مدرسه برويم  ساعت ۶:۴۰ تا ۷ صبح راديو برنامه "بچه‌هاي انقلاب"  را پخش مي‌کرد و ما همزمان با گوش دادن به اين برنامه آماده رفتن به مدرسه  بوديم و البته ظهر هنگام برگشتن از مدرسه با سوار شدن به  چرخ و فلک‌هاي دم مدرسه نيز تمام خستگي‌هاي درس و مدرسه از يادمان مي‌رفت.

 

ليوان‌هاي تاشو 

 بازي‌ها و دل مشغولي‌هاي ما مانند بروبچه‌هاي امروز در پشت سيستم‌هاي کامپيوتري يا گوشي‌هاي هوشمند يا گيم نت‌ها نبود، بازي‌هاي ما پر از سرو صدا و خنده‌هاي کودکانه بود. بازي هاي وسطي، هفت سنگ ، پيل دسته و تيله بازي بود، يادش به خير باد با آب و مايع ظرفشويي کف درست کرده، در لوله خالي خودکار بيک فوت مي‌کرديم تا حباب درست شود. با مدادتراش و آب پوست پرتقال، تار عنکبوت درست مي‌کرديم و البته بايد گفت ما هم براي خودمان مخترعي يا مکتشفي بوديم.

موقعي که مدرسه مي‌رفتيم  نيمکت‌هاي يک نفره نداشتيم که دور از هم بنشينيم، ميز و نيمکت‌هاي ما چوبي و سه نفره بود که موقع امتحانات يکي از ما پائين مي‌رفت و ۲ نفر ديگر روي نيکمت به سوالات پاسخ مي‌داديم و يک کيف وسط مي‌گذاشتيم تا مبادا ورقه همديگر را ببينيم.

مدرسه‌هاي ما پر بود از تفريحات سالم و چه ذوق مرگ مي‌شديم براي داشتن خط‌ کش‌هاي متحرک و چقدر هيجان داشتيم براي عکس برگردان‌هايي که محکم بر روي مچ دست خود مي‌کوبيديم تا عکس آن روي مچ دست بيفتد و بعد ۲ تا خط مي‌کشيديم و مي‌شد ساعت مچي.

ليوان‌هاي قرمز رنگ تاشو دوران مدرسه نيز خاطرات خاص خود را دارد. ما بچه دبستاني‌ها بايد اين ليوان مخصوص خود را حتما به مدرسه مي‌برديم، يک نفر به نام مامور آب خوري در مدارس بود  که اسم دانش‌آموزاني را که بدون ليوان آب مي‌خوردند را مي‌نوشت براي همين هر کدام از ما بروبچ مشتري اين ليوان‌ها بوديم.

طمع تلخ جنگ

در کنار همه اين خاطرات و نوستالژي‌ها ما دانش‌آموزان دهه شصت، دانش‌آموزان روزهاي سخت هستيم، ما با همه دلخوشي‌هاي کودکانه‌مان قد کشيديم دوران مدرسه ما با ترس و اضطراب روزهاي جنگ گذشت، ما نسل متفاوتي از همه نسل‌هاي کودکان ايران زمين هستيم، جنگ يک پديده شوم است که خدا نکند هيچ کودکي و هيچ دانش‌آموزي طعم تلخ جنگ را بچشد و وقتي وارد گلستان علم و دانش مي‌شود ترکش‌هاي نابرابر جنگ روحش را بيازارد، اما دشمن بعثي روح و جسم ما را آزرد ما نمي‌دانستيم  آيا فردا همه همکلاسي‌ها، هم‌شاگردي‌ها و معلم خوبمان را مي‌بينيم چون هر لحظه شهرهايمان در وضعيت قرمز بود و بمباران مي‌شد.

برخي معتقدند ما بچه‌هاي دهه شصت نسل سوخته‌ايم، مي‌گويند ما کودکي نکرديم ما بچه‌هاي روزهاي سخت بوديم و همه دوران کودکي ما با صداي آژيرهاي قرمز و پر از استرس‌ها و دلهره‌هايي گذشت که دشمن بعثي بر ما تحميل مي‌کرد.

درس خواندن ما با زياده‌خواهي‌هاي دشمن زبوني همراه شد که فتح چند روزه ميهن اسلامي‌مان را در سر مي‌پروراند و پدران و برادران ما براي دفاع از اين آب و خاک از هيچ کوششي دريغ نکردند  تا ما همچنان به عشق وطنمان درس بخوانيم و در همان سال‌هاي آتش و خون بود که معلم‌هايمان در قاب تصويري تلويزيون برايمان درس مي‌دادند و ما گاهي فکر مي‌کرديم که آقا معلم يا خانم معلمي که در تلويزيون با ما حرف زده و درس مي‌دهند ما را مي‌بيند و ما نيز مي‌توانيم با او حرف زده و اشکالات درسي خود را از او بپرسيم. اما بعدها متوجه شديم که آنها ما را نمي‌بينند و حرف‌هايمان را نمي شنوند و فقط ما از طريق تلويزيون آنها را مي‌بينيم.

 ما پس از نوشتن مشق‌هايمان مي‌گفتيم، فردا چه کسي دفتر مشق شبم را خط خواهد زد.

 

انشاء نوشته‌هاي مشترک

" به نام الله پاسدار حرمت خون شهدا، شهدايي که با خون خود درخت اسلام را آبياري کردند" اين  جمله مقدمه  مشترک همه انشاهاي ما دانش‌آموزان دهه شصت بود و ما هر شهيدي که به شهرمان مي‌آمد همراه با مادر، پدر خواهر و برادرهايش گريه مي‌کرديم.

ما روزهاي ترس و دلهره‌آوري را تجربه کرديم وقتي سر کلاس‌هاي درس وضعيت قرمز اعلام مي‌کردند دوان دوان خود را به سنگر مدرسه مي‌رسانديم، شنيدن آژير قرمز از راديو و تلويزيون از بلندگوي مدرسه کابوس ما شده بود و ما مي‌ترسيديم از موشک‌هاي صدام بعثي و هر روز چشم به در مي‌دوختيم تا بدانيم پدرانمان کي از جنگ بر مي‌گردند.

 

خنده‌اي‌ از سر شوق

در اواخر دهه  شصت اسرا که برگشتند ما از ته دل شاد شده و خنديديم دهه‌هاي فجر مدرسه‌هايمان را تزئين مي‌کرديم.

ما دانش‌آموزان قانعي بوديم، قلک‌هاي پلاستيکي سبز و نارنجي به شکل تانک و نارنجک  توزيع کرده بودند و ما اين قلک‌ها را با پول‌هاي خرد يک تومني و ۲ تومني پر مي‌کرديم تا براي کمک به رزمندگان به جبهه‌ها فرستاده شود.

بعد از کتاب‌هاي درسي، دل‌مشغولي‌هايمان در کارتون‌هاي سياه و سفيدي خلاصه مي‌شد که بيشتر از ۲ شبکه تلويزيوني وجود نداشت‌، ما بچه‌هاي کارتون‌هاي سياه و سفيد بوديم و البته در کنار کارتون‌ها بعضي از فيلم‌هاي بزرگترها را نيز تماشا مي‌کرديم.

عروسک‌هاي هادي و هدي، کارتون "دختري به نام نل"، " حنا در مزرعه" ، "پسر شجاع" ، هاچ زنبور عسل و"خونه مادربزرگه" و چند ديگر کارتون ديگر و فيلم‌هايي مثل "سلطان و شبان "، "جنگجويان کوهستان"، "سال‌هاي دور از خانه" که به اسم "اوشين" شناخته شده بود  از دوست‌ داشتني‌ترين فيلم‌ها و کارتون‌هاي اين ۲ شبکه بود.کارتون‌هاى دوست‌ داشتنى و داستان‌هايى که هرگز از ذهن ما محو نخواهند شد. کارتون‌هايى که هم دلنشين بودند، هم آموزنده، کارتون‌هايي که بچه يتيم‌ها قهرمان‌هايش بودند و البته بعضى‌هايشان سريالى بودند و ۶ ماه تا يک سال طول مى‌کشيد تا به پايان برسند.

ما بروبچه هاي آن زمان نه موبايل داشتيم، نه لب‌تاپ و نه تبلتي که با آن پز مد روز بودن بدهيم ،چيزي به نام  اينترنت و فضاي مجازي و شبکه‌هاي اجتماعي نداشتيم که بتوانيم در شبکه‌هاي اجتماعي همديگر را لايک بکنيم يا استيکر بفرستيم، ما به جاي استيکر فرستادن‌ها به خانه‌هاي همديگر مي‌رفتيم و دور هم جمع شده با هم درس خوانده و تلويزيون مي‌ديدم. تلويزيوني که فقط ۲ شبکه داشت، شبکه يک و ۲ که البته سياه و سفيد بود.

 

آقاي حکايتي و ديدني‌ها

ما بر و بچه‌هاي دهه شصت در تلويزيون‌هاي سياه و سفيدمان ۲ تا خانم مجري خوب و مهربان داشتيم خانم خامنه و خانم رضايي که از قاب جادويي تلويزيون هميشه به ما درس مهرباني مي‌دادند، آنها بخش جدايي‌ناپذير نوستالژي‌هاي ما بچه‌هاي دهه شصت هستند.

در اين ۲ شبکه سياه و سفيد آقاي حکايتي هم براي ما دهه شصتي‌ها حکايت‌ها داشت، او که با آواز مي‌خواند " يکي بود يکي نبود زير گنبد کبود روبه روي بچه‌ها قصه‌گو نشسته بود، قصه‌گو قصه مي‌گفت، قصه شاه و پري "

 

 

بعد از ديدن و شنيدن حکايت‌هاي آقاي قصه‌گو، آقاي ايمني درس صرفه‌جويي مي‌داد و با خواندن شعر آهنگين" امروز درس چي داريم، درس ايمني داريم شما بگو ببينم فرزند نازنينم، هرگز نشه فراموش لامپ اضافه خاموش" مي‌آموخت هميشه بايد لامپ اضافي خاموش باشد.

آقاي ديدني‌ها نيز هر شب جمعه برايمان  ديدني‌هاي جديد مي‌آورد، برنامه  ديدني‌ها بخش‌هاي متنوعي داشت که براي مردم خيلي جذاب بود. در دوران بمباران و آژيرکشان اين برنامه پخش مي‌شد و در هياهوي زندگي همراه با جنگ مردم دقايقي را با اين برنامه احساس شادي پيدا مي کردند.

در آخر خاطرات و نوستالژي‌هاي دهه شصت تمام شدني نيست و مهرماه که از راه مي‌رسد بوي خيلي چيزها نيز به مشام مي‌رسد، بوي کتاب و دفترهاي تازه جلد شده، بوي لباس‌هاي تازه دوخته و خريد شده  و لوازم‌التحريرهايي که هر کدام از آنها بوي تازگي دارند و آماده خط خطي شدن هستند.

انتهاي پيام/60020/س/ر

 
 
 
ارسال کننده
ایمیل
متن
 



جهت عضويت در کانال های خبري سلام لردگان روی تصاویر کليک کنيد
پیوند
سايت رهبري

دولت

مجلس